کنایه از راز دانستن و راز دریافتن. (آنندراج). فهم اسرار کردن. دریافتن رازها: هر آنکه راز دو عالم زخط ساغر خواند رموز جام جم از نقش خاک ره دانست. حافظ. ، راز دیدن. (آنندراج). رجوع به راز دیدن شود
کنایه از راز دانستن و راز دریافتن. (آنندراج). فهم اسرار کردن. دریافتن رازها: هر آنکه راز دو عالم زخط ساغر خواند رموز جام جم از نقش خاک ره دانست. حافظ. ، راز دیدن. (آنندراج). رجوع به راز دیدن شود
خواندن درس. درس گرفتن. فراگرفتن درس. تلمذ کردن. شاگردی کردن. تعلم: ز حرف خطا چون نداریم ترس که از لوح نادیده خوانیم درس. نظامی. از او چون خواند بلبل درس فریاد دلش را برد غنچه کرد و پس داد. زلالی (از آنندراج)
خواندن درس. درس گرفتن. فراگرفتن درس. تلمذ کردن. شاگردی کردن. تعلم: ز حرف خطا چون نداریم ترس که از لوح نادیده خوانیم درس. نظامی. از او چون خواند بلبل درس فریاد دلش را برد غنچه کرد و پس داد. زلالی (از آنندراج)
خواندن دعا. ثنا گفتن. دعای خوب کردن در حق کسی: تبریک، دعا بر له خواندن. (تاج المصادر بیهقی) ، به درگاه خدا تضرع کردن. ثنا گفتن خداوند را: مشایخ همه شب دعا خوانده اند سحرگاه سجاده افشانده اند. سعدی. بخوان تا بخواند دعائی بر این که رحمت رسد زآسمان بر زمین. سعدی. قانت، دعا خواننده. قنوت، دعا در نماز خواندن. (دهار)
خواندن دعا. ثنا گفتن. دعای خوب کردن در حق کسی: تبریک، دعا بر له خواندن. (تاج المصادر بیهقی) ، به درگاه خدا تضرع کردن. ثنا گفتن خداوند را: مشایخ همه شب دعا خوانده اند سحرگاه سجاده افشانده اند. سعدی. بخوان تا بخواند دعائی بر این که رحمت رسد زآسمان بر زمین. سعدی. قانت، دعا خواننده. قُنوت، دعا در نماز خواندن. (دهار)
حق خود گرفتن. داد ستدن: کیست که گوید ترا نگر نخوری می می خور و داد طرب ز مستان بستان. ابوحنیفۀ اسکافی. بشعر داد بدادیم داد ما تو بده که ما چو داد بدادیم داد بستانیم. مسعودسعد. که برادر شما را دیوان کشتند ومرا بنمودند که ایشان کجایند، و در آنجا بخواهم شد تا داد فرزند خود را بستانم. (قصص الانبیاء ص 33). داد عمر از زمانه بستانیم جان بوام از چمانه بستانیم. خاقانی. نقل است که شقیق در سمرقند مجلس میگفت، روی بقوم کرد و گفت ای قوم اگر مرده اید بگورستان و اگر کودکید بدبیرستان و اگر دیوانه اید به بیمارستان واگر کافرید کافرستان و ار بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان. (تذکرهالاولیاء عطار). بترس ز آه دل بینوا که روز جزا تظلم آورد و از تو داد بستاند. سعدی. پیداست که امر و نهی تا کی ماند ناچار زمانه داد خود بستاند. سعدی. نترسد همی ز آه و فریاد خلق خدایا تو بستان ازو داد خلق. سعدی. رها نمیکند ایام در کنار منش که داد خود بستانم ببوسه از دهنش. سعدی. ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا کاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید. سعدی. رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی. عبید زاکانی. شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش. حافظ. ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی گرفتن. خواستن حق ستمدیده ای از ستمکشی. انتصار. (منتهی الارب). انتصاف. (منتهی الارب) : شغل همه برسنجی داد همه بستانی کار همه دریابی حق همه بگزاری. منوچهری. گر تو زان فاسق ستانی داد من بر تو و داد تو خوانم آفرین. خاقانی. ز روزگار عزیز تو آن طمع دارم که داد من بستانی ز روزگار لئیم. عبدالواسع جبلی
حق خود گرفتن. داد ستدن: کیست که گوید ترا نگر نخوری می می خور و داد طرب ز مستان بستان. ابوحنیفۀ اسکافی. بشعر داد بدادیم داد ما تو بده که ما چو داد بدادیم داد بستانیم. مسعودسعد. که برادر شما را دیوان کشتند ومرا بنمودند که ایشان کجایند، و در آنجا بخواهم شد تا داد فرزند خود را بستانم. (قصص الانبیاء ص 33). داد عمر از زمانه بستانیم جان بوام از چمانه بستانیم. خاقانی. نقل است که شقیق در سمرقند مجلس میگفت، روی بقوم کرد و گفت ای قوم اگر مرده اید بگورستان و اگر کودکید بدبیرستان و اگر دیوانه اید به بیمارستان واگر کافرید کافرستان و ار بنده اید داد مسلمانی از خود بستانید ای مخلوق پرستان. (تذکرهالاولیاء عطار). بترس ز آه دل بینوا که روز جزا تظلم آورد و از تو داد بستاند. سعدی. پیداست که امر و نهی تا کی ماند ناچار زمانه داد خود بستاند. سعدی. نترسد همی ز آه و فریاد خلق خدایا تو بستان ازو داد خلق. سعدی. رها نمیکند ایام در کنار منش که داد خود بستانم ببوسه از دهنش. سعدی. ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا کاین عمر نمی ماند وین عهد نمی پاید. سعدی. رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی. عبید زاکانی. شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش. حافظ. ، داد دادن. داد کردن. حق مظلومی از ظالمی گرفتن. خواستن حق ستمدیده ای از ستمکشی. انتصار. (منتهی الارب). انتصاف. (منتهی الارب) : شغل همه برسنجی داد همه بستانی کار همه دریابی حق همه بگزاری. منوچهری. گر تو زان فاسق ستانی داد من بر تو و داد تو خوانم آفرین. خاقانی. ز روزگار عزیز تو آن طمع دارم که داد من بستانی ز روزگار لئیم. عبدالواسع جبلی
دادخواهی کردن. عدالت طلبیدن. تظلم. قصه رفع کردن. قصه برداشتن: ز باد اندر آرد دهدمان بدم همی دادخواهیم و پیدا ستم. فردوسی. چو بد خود کنیم از که خواهیم داد مگرخویشتن را به داور بریم. ناصرخسرو. روی بدنیا نهاده ای ز ره دل داد بخواه از گل و بنفشه و لاله. ناصرخسرو. چون ندهی دادخویش و دادبخواهی نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار. ناصرخسرو. کسی که داد بر اینگونه خواهد از یزدان بدان که راه دلش در سبیل داد گمست. ناصرخسرو. بکار خویش خود نیکو نگه کن اگر می داد خواهی دادپیش آر. ناصرخسرو. داد بالفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو. از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ بر جور خوش کنم دل چون داوری ندارم. خاقانی. ز آسمان دادخواست خاقانی داد کس آسمان دهد؟ندهد. خاقانی. ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی. خاقانی. دادخواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان گرتو داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی. خاقانی. صبح خیزان وام جان درخواستند داد عمری ز آسمان درخواستند. خاقانی. تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهدشان داد. نظامی. پس سلیمان گفت ای انصاف جو داد و انصاف از که می خواهی بگو. مولوی. بر شما کرد او سلام و دادخواست وز شما چاره و ره ارشاد خواست. مولوی. سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید پیش که داد خواهی از دست پادشاهی. سعدی. ستانندۀ داد آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان) ، دادستدن. گرفتن داد. رفع ظلم کردن از: کز او داد مظلوم مسکین او بخواهند و از دیگران کین او. سعدی. ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان دادگر از تو بخواهد داد من روزحسیب. سعدی. ، طلبیدن حق چیزی به تمامی: در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری. سعدی
دادخواهی کردن. عدالت طلبیدن. تظلم. قصه رفع کردن. قصه برداشتن: ز باد اندر آرد دهدمان بدم همی دادخواهیم و پیدا ستم. فردوسی. چو بد خود کنیم از که خواهیم داد مگرخویشتن را به داور بریم. ناصرخسرو. روی بدنیا نهاده ای ز ره دل داد بخواه از گل و بنفشه و لاله. ناصرخسرو. چون ندهی دادخویش و دادبخواهی نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار. ناصرخسرو. کسی که داد بر اینگونه خواهد از یزدان بدان که راه دلش در سبیل داد گمست. ناصرخسرو. بکار خویش خود نیکو نگه کن اگر می داد خواهی دادپیش آر. ناصرخسرو. داد بالفغدن نیکی بخواه زین تن منحوس نگونسار خویش. ناصرخسرو. از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ بر جور خوش کنم دل چون داوری ندارم. خاقانی. ز آسمان دادخواست خاقانی داد کس آسمان دهد؟ندهد. خاقانی. ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی. خاقانی. دادخواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان گرتو داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی. خاقانی. صبح خیزان وام جان درخواستند داد عمری ز آسمان درخواستند. خاقانی. تا ستمدیدگان در آن فریاد داد خواهند و شه دهدشان داد. نظامی. پس سلیمان گفت ای انصاف جو داد و انصاف از که می خواهی بگو. مولوی. بر شما کرد او سلام و دادخواست وز شما چاره و ره ارشاد خواست. مولوی. سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید پیش که داد خواهی از دست پادشاهی. سعدی. ستانندۀ داد آنکس خداست که نتواند از پادشه داد خواست. سعدی. گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان) ، دادستدن. گرفتن داد. رفع ظلم کردن از: کز او داد مظلوم مسکین او بخواهند و از دیگران کین او. سعدی. ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان دادگر از تو بخواهد داد من روزحسیب. سعدی. ، طلبیدن حق چیزی به تمامی: در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری. سعدی
باز خواندن دوباره خواندن، تغییر دادن کلامی را که بطور کنایه گفته شده و بجای آن کلامی دیگر آوردن، بر گرداندن و ابطلا جادویی که با خواندن ادعیه پدید آمده، نسبت دادن: (انتساب خویشتن را بکسی وا خوداندن)، اعتراض کردن
باز خواندن دوباره خواندن، تغییر دادن کلامی را که بطور کنایه گفته شده و بجای آن کلامی دیگر آوردن، بر گرداندن و ابطلا جادویی که با خواندن ادعیه پدید آمده، نسبت دادن: (انتساب خویشتن را بکسی وا خوداندن)، اعتراض کردن